گذشته ی خوب
دیشب درست از زمانیکه روی تخت دراز کشیدم و چراغ اتاق را خاموش کردم بی اختیار اشک ریختم تا چندین و چند «دقیقه» بعد که کم کم داشت به «ساعت» تبدیل می شد. ساعتی که برای جلوگیری از تبدیلش به «ساعت ها» مجبور بودم حواس «خودم» را پرت کنم تا بیشتر از این زار نزند و بیشتر از این دلم برایش نسوزد!
خواستم حواس «خودم» را پرت کنم که یادم آمد صبح دفترچه خاطرات مکتوبی که تا مدتی پیش هرشب بازش می کردم و به خودِ آینده ام گزارش می دادم که امروز چه ها کردم و چه ها نکرده ام؛ درست روی میز تحریر است. در آن تاریکی مطلق که چشمان پُف کرده ام به سختی چیزی را می دید راه افتادم و بعد از کمی جست و جو، سر انگشتانم کتابی قطور و دوست داشتنی را حس می کرد.
روی تخت نشستم و چراغ خواب را روشن کردم. بازش که کردم چند گل نرگس خشک شده لا به لای صفحاتش جا خوش کرده بود. گل هایی که از روزی خاص، مکانی خاص و شخصی خاص به جا مانده بود. از حالی خوب، آرامشی خوب و خاطره ای که هیچوقت فراموش ام نمی شود.
+ هرچند می گویند باید در حال زندگی کرد، اما گاهی گذشته می تواند انقلابی باشد برای حال و هوای امروزت...
+ نرگس ها از این روز باقی مانده است :)
[تایید][لبخند]
خیلی وقته حرم نرفتم فکر کنم دارم ی کارآیی می کنم ک رام نمیدن برای خودم متاسفم
همیشه وقتی درباره حرم مینویسید با خودم میگفتم این احساسی که ایشون دارند چرا تو کمتر کسی میشه دید یا اصلا ندیدم تا بحال تا امروز که این مطلب را کامل خوندم مصاحبه را حد اقل ده بار خوندم تا بغضم شکست و انشا الله امسال سال تحویل حرم برم
چقدر خوب بود این گلهای نرگس. توی بعد زمان و مکان حرکت کرد و حال من رو هم منقلب کرد :)